عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

بَخ

یه کمد پر از اسبب بازی یه سبد پر از اسباب بازی صد و بیست تا توپ کوچیک و بزرگ یه ماشین و دو تا دوچرخه کلی عروسک کوچیک و بزرگ اما دردونه ی من ترجیح میده با پریز برق بازی کنه! بَخ!!   ...
30 دی 1392

این روزها...

ایلیا جونم الان یک سال و دو ماه و نه روز و دوازده ساعت داری کارایی که تو این سن انجام میدی: ماشاالله هزار ماشالله از نظر کارای بدنی طبق کتاب(همه ی بچه ها باهوشند اگر...) خیلی جلوتر از سنت هستی، راه میری، میدوی، در حال دویدن یهو می ایستی، دور خودت میچرخی، از بلندی بالا میری و خیلی قشنگ میای پایین و ... بعضی از اعضای بدنت رو میشناسی و وقتی میگیم نشونمون میدی: مو ، گوش ، چشم (چشمک میزنی)، زبون ، دست و پا. آموزش بینی از توی آموزش ها حذف شد چون موقع نشون دادنش گاهی اشتباه میکردی و ... دیروز تو بغلم بودی و خاله جون داشت باهات بازی میکرد بعد ازت دونه دونه اعضایی که میشناسی رو پرسید و تو نشونش دادی...
30 دی 1392

مروارید نهم ، دهم و یازدهم

ایلیا جونم دندون نهم، دهم و یازدهمت جوونه زد.... مبارک باشه کوشولوی من ممکن تموم بیماری و سرفه هات بخاطر دندون در آووردنت باشه دندونهای آسیا سخت جوونه میزنن دندون های عزیز، لطفا دونه دونه و بی دردسر جوونه بزنید! آخه چه عجله ای؟! دو تا از دندونات تیره شده! قراره ده روزٍ دیگه ببریمیت پیش دندون پزشک تا ببینه دندونات رو... همه میگن بخاطر قطره ی آهن! اما من همچنان اعتقاد دارم باید بخوری قطره ی آهن رو!   ...
30 دی 1392

من با تو آرومم...

دردانه ام خدا رو شکر خیلی خیلی سرفه هات بهتر شده، و غیر از مواقعی که خیلی شیطونی میکنی و میدوی اثری ازشون نیست فقط خیلی کوشولو شدی، فدای تو بشم، بی اشتها و کم غذا شدی... باباجون با مشورت دکتر داروخونه برای جبران روزای بیماری و بد غذاییت برات یه شربت مولتی ویتامین گرفته (vita globin) که انشاالله باعث بشه دوباره غذا خوردنت بهتر بشه . حرف واسه گفتن زیاده اما جدیدا یاد گرفتی به محض اینکه من یا باباجون میایم پشت کامپیوتر میشینیم میای و دکمه ی پاور رو میزنی بعد میزنی رو کیس و میگی: بَد...بَد! دعواش میکنی مثلاً! فعلاً خوابیدی، تا جایی که فرصت بشه برات مینویسم... ...
30 دی 1392

چهارده ماهگی تلخ

آرامش لحظه هام شکر خدا وارد پانزدهمین ماه از زندگیت شدی و اما چهارده ماهگیت اینطوری گذشت همونطوری که برات نوشتم از بیست و هشتم ماه پیش بیماریت شروع شد و تا همین حالا اثراتش باقی مونده باورم نمیشه یک ماهه بیماری سرفه های شبونه ات امونه من و باباجون رو بریده و از ما بیشتر خودت اذیت میشی آخرین تجویز دکتر اسپری و سه تا آمپول بود که امیدوارم اینها دیگه جواب بده و حالت خوب بشه شب ها تا صبح روی پاهامی، نه من میخوابم و نه تو... چند روز پیش دیگه بیخوابی طوری خسته ام کرده بود که باباجون مرخصی گرفت تا خونه بمونه و تو نگه داشتنت کمک کنه دلم نمیخواست تو وبلاگت از بیماریت بنویسم ی...
22 دی 1392

روزمرگی هایت

پاره ی وجودم اومدم از این چند روزه برات بنویسم شنبه هفتم دی ماه شام خونه ی عزیز و بابایی بودیم بعد از شام بابایی به عزیز گفت برو اون قیچی و شونه رو بیار و منو باباجون حسابی غافلگیر شدیم بابایی یه پارچه ی بزرگ پهن کرد، یه عالمه باهات بازی کرد و کم کم موهاتو کوتاه کرد پشت موهات خیلی بلند شده بود، تقریبا مثه دخترا شده بودی راستش منو باباجون تصمیم داشتیم با موهای بلند ببریمت آتلیه اما خوب اینطوری خیلی نازتر شدی یه پسربچه ی شیطون چون بدون هماهنگی بود نشد که عکسی بگیرم از اون موقع اما یه عکس ازت میزارم با موهای کوتاه   دوشنبه شب رفتیم تکیه حسن آباد "خاله فرنگیس،خاله ی باباجون" نذری میدادن زیاد شیطون نبودی و برخل...
12 دی 1392

یلدایی که گذشت

سلام پاره ی وجودم اگه برات بگم این ده روزی که گذشت سخت ترین ده روزه عمرت بود بیراه نگفتم سه شنبه بیست و هشتم تو خواب یه چندتایی سرفه کردی و بعدش تب و لرز شدید و بیدار بودن تا صبح این روند تا همین یکی دو روزه ادامه داشت چندبار دکتر رفتیم، واسه اولین بار آمپول زدی، شب ها نمیخوابیدی، کل روز تبدار و بیحال فقط تو بغل من آروم بودی، دو سه روز اول که نفست به شدت میگرفت و باید نشسته تو رو میخوابوندم، صدات به حدی گرفته بود که حتی نمیتونستی گریه کنی... نفهمیدم این مریضی رو از کسی گرفتی یا بی دقتی من باعث شد سرما بخوری اما در هر صورت یه دنیا شرمنده تم... تازه دیروز داروهات تموم شد... وای داروها، موقع دارو دادن بهت اشک منو باباجون...
7 دی 1392
1